رویای شبانه سلام بر نابترین ترانه،
شور و غزل تب شبانه،
ای وای حواسم به کجا رفت
تو همانی رویای قشنگ هر شبانه...
|
تو که گفتی نبار ای برف بر این دنیای ناپاکی
خدا برف را فرو ریزد که یاد آریم پاکی
خدا خواهد ببیند مردمانش رنگ پاکی
زمین پوشد لباس بخت و خوشبختی
قدمهایت کمی آهسته بردار مرد غمگین
ببین دنیا چه زیبا گشته از روی سپید بختی
چرا ای زن چنین سر در گریبانی
ببین دنیا عروس گشته، تمام گشته سیه بختی
بزن لبخند بر این برف خدادادی ببار ای برف زیبا نوشت
پی نوشت:: نبار ای برف! [ سه شنبه 92/10/17 ] [ 10:28 عصر ] [ ziba . shams ]
[ نظرات () ]
در هجوم تشنگی ,در سوز خورشید تموز پای در زنجیر خاک تفته می نالد گون: روز ها را می کنم, پیمانه, با آمد شدن. غوک نیزاران لای و لوش گوید در جواب: چندوچند این تشنگی ؟خود را رها کن همچو ما پیش نه گامی و جامی نوش و کوته کن سخن. بوته ی خشک گون در پاسخش گوید:خموش! پای در زنجیر,خوش تر, تا که دست اندر لجن. شفیعی کدکنی [ سه شنبه 92/10/17 ] [ 10:5 عصر ] [ ziba . shams ]
[ نظرات () ]
«دلم، برخاستنی به ناگاه میخواهد و گریختنی گرامی از سر فریاد. دلم غاری میخواهد و خوابی سیصد ساله و یارانی جوانمرد. میخواهم چشم بر هم بگذارم و ندانم که آفتاب کی برمیآید و کی فرو میشود و ندانم که کدامین قرن از پی کدام قرن میگذرد. و کاش چشم که باز میکردم، دقیانوسی دیگر نبود و سکهها از رونق افتاده بود. من آدمی هزارسالهام که هزاران بار گریختهام، به هزار غار پناه بردهام و هزاران بار به خواب رفتهام. اما هر جا که رفتهام، دقیانوس نیز با من آمده است. من خوابیدهام و او بیدار مانده است. دیگر اما گریختن و غار و خواب سیصد ساله به کار من نمیآید. من کجا بگریزم از دقیانوسی که در پیراهن من نفس میکشد و با چشمهای من به نظاره مینشیند و چه بگویم از او که نه بر تخت خود که بر قلب من تکیه زده است و آن سواران که از پی من میآیند نه در راهها که در رگهای من میدوند. چه بگویم که گریختن از این دقیانوس، گریختن از من است و شورش بر او، شوریدن بر خودم. نه ای خدای خوابهای معرفت و غارهای تنهایی! من دیگر به غار نخواهم رفت و دیگر به خواب که این دقیانوس که منم با هیچ خوابی به بیداری نخواهد رسید. فردا، فردا مصاف من است و دقیانوسم. بی زره و بی شمشیر و بی کلاه، تن به تن و رویارو؛ زیرا که زندگی نبرد آدمی است و دقیانوسش...» برگرفته از کتاب من هشتمین آن هفت نفرم، نوشته عرفان نظرآهاری [ شنبه 92/10/14 ] [ 10:54 عصر ] [ ziba . shams ]
[ نظرات () ]
در فصل برفریزان میتوانی دوباره آغاز کنی دیرتر از دیگری عبور و زودتر از خود گذری لحظهها از هر سو پر از عبور مهر و نگاهی که پی یار آشناست باری دگر شروعی را به طلوع بنشین [ شنبه 92/10/14 ] [ 10:32 عصر ] [ ziba . shams ]
[ نظرات () ]
بی تو نه بوی خاک نجاتم داد نه شمارش ستاره ها تسکینم چرا صدایم کردی چرا ؟ سراسیمه و مشتاق سی سال بیهوده در انتظار تو ماندم و نیامدی نشان به آن نشان که دو هزار سال از میلاد مسیح می گذشت و عصر عصر والیوم بود و فلسفه بود و ساندویچ دل و جگر
[ پنج شنبه 92/10/12 ] [ 10:45 عصر ] [ ziba . shams ]
[ نظرات () ]
|
|
[ فالب وبلاگ : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin ] |